داستان باز هم تو را مي‌خواهم, داستان جديد باز هم تو را مي‌خواهم, داستانك باز هم تو را مي‌خواهم

۸۷ بازديد

داستان باز هم تو را مي‌خواهم
روزي پسري خوش‌چهره در حال چت كردن با يك دختر بود. پس از گذشت دو ماه، پسر علاقه بسياري نسبت به او پيدا كرد. اما دختر به او گفت: «مي‌خواهم رازي را به تو بگويم.»
پسر گفت: «گوش مي‌كنم.»
دختر گفت: «پيتر من مي‌خواستم همان اول اين مساله را با تو در ميان بگذارم اما نمي‌دانم چرا همان اول نگفتم، راستش را بخواهي من از همان كودكي فلج بودم و هيچوقت آنطور كه بايد خوش قيافه نبودم. بابت اين دو ماه واقعاً از تو عذر مي‌خواهم.»
پيتر گفت: «مشكلي نيست.»
دختر پرسيد: «يعني تو الان ناراحت نيستي؟»
پيتر گفت: «ناراحت از اين نيستم كه دختري كه تمام اخلاقياتش با من مي‌خواند فلج است. از اين ناراحتم كه چرا همان اول با من رو راست نبود. اما مشكلي نيست من باز هم تو را مي‌خواهم.»
دختر با تعجب گفت: «يعني تو باز هم مي‌خواهي با من ازدواج كني؟»
پيتر در كمال آرامش و با لبخندي كه پشت تلفن داشت گفت: «آره عشق من.»
دختر پرسيد: «مطمئني پيتر؟»
پيتر گفت: «آره و همين امروز هم مي‌خواهم تو را ببينم.» 

براي ديدن ادامه مطلب اينجا را كليك كنيد

تا كنون نظري ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در مونوبلاگ ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.