اي كاش با مادرم عكسي گرفته بودم..
صورت مادرم سوخته بود و از وقتي يادم ميآمد چشم چپش نميديد. چهرهاش شبيه بقيه مادرها نبود؛ هميشه از پوستسوختهاش ميترسيدم و از اينكه دوستانم متوجه شوند چشمش نميبيند، خجالت ميكشيدم. براي همين فكر ميكردم اگر همراه او باشم يا دوستانم، ما را با هم ببينند، خيلي براي من بد ميشود و حتما دوستانم مرا مسخره ميكنند. هميشه از حضور مادرم در يك جمع آشنا خجالت ميكشيدم و دوست نداشتم هيچكس بداند اين زن يك چشم با پوست سوختهاش مادر من است.
وضع مالي ما خوب نبود و پدرم نميتوانست زياد كار كند. براي همين مادر از صبح تا شب در آشپزخانه ميماند و غذا ميپخت تا بتواند خرج بچهها را بدهد. او مجبور بود هميشه كار كند و براي دانشآموزان و معلمهاي مدرسه غذا ميپخت و هر روز خودش غذاها را به مدرسه ميآورد. من هم هر روز سعي ميكردم وقتي مادر به مدرسه ميرسد، جايي پنهان شوم تا هيچكس متوجه نشود اين زن يك چشم، مادر من است. ولي يك روز وقتي دوران ابتدايي را ميگذراندم، مادر مرا در حياط مدرسه ديد و با لبخندي مهربان به سمتم آمد و در آغوشم گرفت. آن روز از اين رفتار مادر خجالت كشيدم؛ دلم ميخواست زمين دهان باز كند و مرا فرو ببرد. با خودم ميگفتم چطور او توانسته اين كار را با من بكند؟ چرا جلوي دوستانم مرا مسخره كرد؟
از اين برخورد مادر گريهام گرفت ولي نميخواستم بچهها بيشتر از اين مسخرهام كنند. براي همين اصلاً اعتنايي به حضورش نكردم و با نگاهي سرد از كنارش رد شدم. فرداي آن روز وقتي به مدرسه رفتم، يكي از همكلاسيهايم به من گفت: «اون زن مامان تو بود، درسته؟ واقعاً مامانت يك چشم داره؟»
اينقدر عصباني و ناراحت بودم كه دلم ميخواست فرياد بكشم. خجالت كشيده بودم و دوست داشتم ناپديد شوم تا ديگر هيچكس مرا نبيند. براي همين عصر آن روز، وقتي به خانه برگشتم، قبل از اينكه لباسهايم را عوض كنم، به آشپزخانه رفتم و به مادرم گفتم: «چرا دوست داري منو ناراحت كني؟ كاش هيچ وقت مادري مثل تو نداشتم.»
براي ديدن ادامه مطلب اينجا را كليك كنيد