داستانسرا

داستانسرا

داستان آموزنده گنج غلام

۱۱۰ بازديد

داستان آموزنده گنج غلام

اياز، غلام شاه محمود غزنوي (پادشاه ايران) در آغاز چوپان بود. وقتي در دربار سلطان محمود به مقام و منصب دولتي رسيد، چارق و پوستين دوران فقر و غلامي خود را به ديوار اتاقش آويزان كرده بود و هر روز صبح اول به آن اتاق مي‌رفت و به آنها نگاه مي‌كرد و از بدبختي و فقر خود ياد مي‌‌آورد و سپس به دربار مي‌رفت. او قفل سنگيني بر در اتاق مي‌بست.

درباريان حسود كه به او بدبين بودند خيال كردند كه اياز در اين اتاق گنج و پول پنهان كرده و به هيچ كس نشان نمي‌دهد. به شاه خبر دادند كه اياز طلاهاي دربار را در اتاقي براي خودش جمع و پنهان مي‌كند. سلطان مي‌دانست كه اياز مرد وفادار و درستكاري است. اما گفت: وقتي اياز در اتاقش نباشد برويد و همه طلاها و پولها را براي خود برداريد.

براي ديدن ادامه مطلب اينجا را كليك كنيد

 

داستان زيبا و خواندني قورباغه، داستان خواندني قورباغه

۱۳۷ بازديد

 حكايت زيبا و خواندني قورباغه
 
چند قورباغه از جنگلي عبور مي كردند كه ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عميقي افتادند.. حكايت زيبا و خواندني قورباغه
بقيه قورباغه ها در كنار گودال جمع شدند و وقتي ديدند كه گودال چقدر عميق است به دو قورباغه ديگر گفتند: كه ديگر چاره اي نيست شما به زودي خواهيد مرد.
دو قورباغه اين حرفها را نشنيده گرفتند و با تمام توانشان كوشيدند كه از گودال بيرون بپرند.. اما قورباغه هاي ديگر مدام مي گفتند: كه دست از تلاش بردارند چون نمي توانند از گودال خارج شوند و خيلي زود خواهند مرد. بالاخره يكي از دو قورباغه تسليم گفته هاي ديگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت. سر انجام به داخل گودال پرت شد و مرد.

 

   
براي ديدن ادامه مطلب اينجا را كليك كنيد

 

داستان آموزنده، داستان آموزنده تاثير قرآن, اي كاش با مادرم عكسي گرفته بودم..

۱۹۳ بازديد

اي كاش با مادرم عكسي گرفته بودم..

صورت مادرم سوخته بود و از وقتي يادم مي‌آمد چشم چپش نمي‌ديد. چهره‌اش شبيه بقيه مادرها نبود؛ هميشه از پوست‌سوخته‌اش مي‌ترسيدم و از اين‌كه دوستانم متوجه شوند چشمش نمي‌بيند، خجالت مي‌كشيدم. براي همين فكر مي‌كردم اگر همراه او باشم يا دوستانم، ما را با هم ببينند، خيلي براي من بد مي‌شود و حتما دوستانم مرا مسخره مي‌كنند. هميشه از حضور مادرم در يك جمع آشنا خجالت مي‌كشيدم و دوست نداشتم هيچ‌كس بداند اين زن يك چشم با پوست سوخته‌اش مادر من است.
وضع مالي ما خوب نبود و پدرم نمي‌توانست زياد كار كند. براي همين مادر از صبح تا شب در آشپزخانه مي‌ماند و غذا مي‌پخت تا بتواند خرج بچه‌ها را بدهد. او مجبور بود هميشه كار كند و براي دانش‌آموزان و معلم‌هاي مدرسه غذا مي‌پخت و هر روز خودش غذاها را به مدرسه مي‌آورد. من هم هر روز سعي مي‌كردم وقتي مادر به مدرسه مي‌رسد، جايي پنهان شوم تا هيچ‌كس متوجه نشود اين زن يك چشم، مادر من است. ولي يك روز وقتي دوران ابتدايي را مي‌گذراندم، مادر مرا در حياط مدرسه ديد و با لبخندي مهربان به سمتم آمد و در آغوشم گرفت. آن روز از اين رفتار مادر خجالت كشيدم؛ دلم مي‌خواست زمين دهان باز كند و مرا فرو ببرد. با خودم مي‌گفتم چطور او توانسته اين كار را با من بكند؟ چرا جلوي دوستانم مرا مسخره كرد؟
از اين برخورد مادر گريه‌ام گرفت ولي نمي‌خواستم بچه‌ها بيشتر از اين مسخره‌ام كنند. براي همين اصلاً اعتنايي به حضورش نكردم و با نگاهي سرد از كنارش رد شدم. فرداي آن روز وقتي به مدرسه رفتم، يكي از همكلاسي‌هايم به من گفت: «اون زن مامان تو بود، درسته؟ واقعاً مامانت يك چشم داره؟»
اينقدر عصباني و ناراحت بودم كه دلم مي‌خواست فرياد بكشم. خجالت كشيده بودم و دوست داشتم ناپديد شوم تا ديگر هيچ‌كس مرا نبيند. براي همين عصر آن روز، وقتي به خانه برگشتم، قبل از اين‌كه لباس‌هايم را عوض كنم، به آشپزخانه رفتم و به مادرم گفتم: «چرا دوست داري منو ناراحت كني؟ كاش هيچ وقت مادري مثل تو نداشتم.»

 

 
براي ديدن ادامه مطلب اينجا را كليك كنيد

 

داستان جالب چهار فصل زندگي، داستان چهار فصل زندگي

۱۲۴ بازديد

 داستان جالب چهار فصل زندگي..
 
مردي چهار پسر داشت. آنها را به ترتيب به سراغ درخت گلابي اي فرستاد كه در فاصله اي دور از خانه شان روييده بود. پسر اول در زمستان، دومي در بهار، سومي در تابستان و پسر چهارم در پاييز به كنار درخت رفتند.داستان جالب چهار فصل زندگي..

سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست كه بر اساس آنچه ديده بودند درخت را توصيف كنند. پسر اول گفت: «درخت زشتي بود، خميده و درهم پيچيده.» پسر دوم گفت: «نه… درختي پوشيده از جوانه بود و پر از اميد شكفتن.»

پسر سوم گفت: «نه… درختي بود سرشار از شكوفه هاي زيبا و عطرآگين… و با شكوه ترين صحنه اي بود كه تا به امروز ديده ام.» پسر چهارم گفت: «نه!!! درخت بالغي بود پربار از ميوه ها… پر از زندگي و زايش!»

 


براي ديدن ادامه مطلب اينجا را كليك كنيد

 

داستان كوتاه راننده اتوبوس – طنز، داستان كوتاه راننده اتوبوس، داستان راننده اتوبوس

۱۸۸ بازديد

داستان كوتاه راننده اتوبوس – طنز

http://s3.picofile.com/file/8189475868/bus_driver1.jpgمايكل، راننده اتوبوس شهري، مثل هميشه اول صبح اتوبوسش را روشن كرد و در مسير هميشگي شروع به كار كرد. در چند ايستگاه اول همه چيز مثل معمول بود و تعدادي مسافر پياده مي شدند و چند نفر هم سوار مي شدند. در ايستگاه بعدي، يك مرد با هيكل بزرگ، قيافه اي خشن و رفتاري عجيب سوار شد او در حالي كه به مايكل زل زده بود گفت: «تام هيكل پولي نمي ده!» و رفت و نشست.

 

مايكل كه تقريباً ريز جثه بود و اساساً آدم ملايمي بود چيزي نگفت اما راضي هم نبود.

روز بعد هم دوباره همين اتفاق افتاد و مرد هيكلي سوار شد و با گفتن همان جمله، رفت و روي صندلي نشست

و روز بعد و روز بعد…

 


براي ديدن ادامه مطلب اينجا را كليك كنيد